رابرت پس از 4هفته کار خسته کننده در فروشگاه خسته شد و برای اعتراض پیش پدر مایک رفت....
در پشت دفتر پدر مایک چندین ساعت معطل شد تا سپس نوبتش رسید...
پدر پولدار پس از شنیدن تمامی حرف های رابرت و اعتراض ها و تهدید های او شروع به سخن گفت:
یاد دادن (حرف زدن و سخنرانی کردن) مال مدرسه است ولی زندگی غالبه با آدم حرف نمیزنه بلکه با یک تلنگر آزار دهنده مارو توی مسیر خاص قرار میده...
زندگی همه مارو به زور هُل میده یه عده خسته میشن عده ای هم میجنگن ...خیلی کم اند افرادی که از این تلنگرها چیزی یاد بگیرند و پیش برند.
این تلنگرها بیادشون میاره که هنوز باید خیلی چیزها یاد بگیرند.
آدم های فقیر و متوسط جامعه برای پول کار میکنند وآدم های ثروتمن کاری میکنند که پول برای آن ها کار کند
آدم های فقیر و متوسط از روی احساسات کار میکنند که نادانی است...
یعنی از ترس اینکه نتوانند پول بخور و نمیری بدست آورند که زندگیشان رابچرخانند کار میکنند...و وقتی کاری ثابت حتی با حقوق خیلی کم ولی مستمر پیدا میکنند آن را قبول میکنند...
آدم هایی که هیچ گاه پولدار نمیشوند چون حرص مانع است...وقتی پولی بدست میارند سریع آن را خرج میکنند و پولشان تمام میشه در حقیقت اسراف میکنند که نشانه ی جهله
این دفعه پدر پولدار پیشنهاد همان کار بدون دستمزد را میدهد...رابرت و مایک بدون رغبت قبول میکننند ...هفته سوم پدر پولدار به فروشگاه آمده و با آن ها صحبت میکند:
***اجتناب از یکی از دام های زندگی
افراد به خاطر کمی پول سخت کار میکنند ظاهر و امنیت فریبنده شغلی اونارو گول میزنه
پدر مایک به پسر ها 25 سنت در هر ساعت پیشنهاد میکنه....قلب هر دو شروع به تپیدن با سرعت میکنه و هیجان آن هارو فرامیگیره ولی سکوت میکنند...پدر پولدار با دیدن سکوت آن دو پیشنهاد 5دلار در هر ساعت را میده...
مغز اون ها سوت میکشه و اون ها رو به رویا میبره ولی همچنان سکوت میکنند....
پدر پولدار:
اغلب مردم قیمتی دارند چون اجازه میدهند ترس و حرص توی کارهاشون دخالت کنه اونا میترسند بی پول بمونند برای همین زیاد کار میکنند روزی که حقوق میگیرند حرص باعث میشه فکر کنن که با این پول چه چیزها میشه خرید و اونوقته که میوفتند توی دایره بسته(زندگی یکنواخت)
آن دو به کارشون بدون دستمزد ادامه دادند...
روزی رابرت به کتاب های مصوری که کنار فروشگاه افتاده بود نگاه کرد و ایده ای به ذهنش رسید...
او با شریک کاری خود فرانک کتاب های مصور فروشگاه های دیگه رو با شرط اینکه این ها رو نفروشه جمع کرد و در زیرزمین خانه اشان کتابخانه ای درست کرد که کتابدار ان خواهر مایک بود
روزی 2ساعت که ورودی آن 10سنت بود....
بعد از 3ماه بچه های محل دعوایی راه انداخته و کتابخانه منحل شد
بهترین جنبه اینکار این بود که حتی موقعی که در محل کارشان نبودند پول در می آوردند و در واقع این پول بود که برایشان کار میکرد
مشکل:پیدا کردن آدم (کارمند خوب)مطمئنی مثل خواهر فرانک واقعا سخت بود